چه برقی می زنند!!!
خاطره ها را می گویم....
شده اند رعدوبرق آسمان چهره ام
ناگفته ها را می توان در سکوت سرد،چهره ام به نظاره نشست
واینک امید!!!
از امیدی می گویم که تو وعده اش را داده ای
نسیمی وزیدن گرفت ،انگار کسی به پنجره ی اتاقم می کوبد؟
پرده را کنار زدم.....
مأمور توبود.......
باد...باد....باد....
خواستی بگویی هستی،آری ،می دانم تو تنها هست همیشگی منی
"خدایا"ای عزیزترین من...
عزیزی دارم که او رابه نگاه مهربانت می سپارم
عزیزم را تو عزیز گردان
خار های راهش را به بزرگواری بی منتهایت
از سر راه که نه،بلکه از هر راهی که می رود،بردار
رهنمونش باش ،یاریش کن
تالذت وجودت را بیابد....
در این میان اگر او به واقعیت تو رسید
حاضرم خود فدا شوم
وکنار روم،تا تو اورا در آغوش پر مهر زمینی ات بگیری
بارالها.....دستگیرش باش
که من جز دعا ،مرهمی برای طعنه هایش و زخم زبانهایش به من ندارم
30/7/91
نظرات شما عزیزان: