
کاش همیشه ماه پشت ابر بماند...
نمی خواهم بدانم ، شب مهتاب ، بی من چه می کنی!
رفت!
بسلامت من خدا نیستم که بگویم صدبار اگر توبه شکستی باز ای...
آانکه رفت به حرمت انچه که با خود برده دیگر حق بازگشت ندارد ، رفتنش مردانه نبود لااقل مرد باشد و دیگر برنگردد.
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﺕ...
ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩی!!!
زن جنس عجیبی ست...
چشمهایش را که می بندی دید دلش بیشتر ، دلش را که میشکنی باران لطافت از چشم هایش سرازیرتر …
انگار درست شده تا روی عشق را کم کند !
تشنه که می شوم
سر می کشم دلتنگیت را ...
بغض بالا می آورم !

چه تضاد عجیبی است،
دلم برای او شور میزند ، ولی دستم نمک ندارد . . .
اینطــــــور قبول نیستـــــ...!
چـشمـهایت را زمیــن بگــذار...
بیــا دست خالی بجنگیــــم!!!
نبار باران …
عاشقانه اش نکن!!!
من و او ، « ما » نشدیم …
همه میگن که تو رفتی، همه میگن که تو نیستی
همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی
دروغه..
چهجوری دلت میومد منو اینجوری ببینی
با ستارهها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
همه گفتن که تو رفتی، ولی گفتم که دروغه!

گریــــــه شاید زبان ضعـــف باشد
شاید کودکــانه ، شاید بی غــرور
اما هر وقت گونه هــــایم خیس می شـــود
می فهمــــم نه ضعیفم ، نه کودکم ، بلکه پر از احساســـم …
کبریتـهای سـوخته هـمـ ،
روزی درختـ های شـادابی بـوده اند!
مثل مـا ،
که روزگـاری می خنـدیدیـمـ
قبـل از اینـکه عـشق روشنـمان کنـد