ای سخت ترین سنگِ دشتِ عشق گریخته ام ، اینک آشوب من زمانی به اوج می رسد ، که آرامش را در نگاهت احساس می کنم. / آنگاه که فواره ی خون، از گرداب های آتشین دریای خونینِ دلم، به آسمان زبانه می کشد، تو را می بینم که از تنهاییِ خاموشِ بی احساسِ سردت، آرام گرفته ای و من را می نگری. / ومن را می بینی آنگاه که از سردیِ نگاهت، تمام اهدافم به لرزه افتاده است، و آتش ِسوزان زبانت آنچنان پای آمدن به سمت تو را می سوزاند، که در خاکِ تلخ ناامیدی می افتم ومی سوزم. / اینک که از من گذشتی، می خواهم به تو بگویم، همه آنچه را که در نبودت بر من گذشت، ومن چه کردم. / می خواهم بدانی که چگونه به دیوانگان نسبتم دادند، آنگاه که در کوچه های بی انتهای شهر، بی هیچ دلیلی ، حرف می زدم ، می خندیدم ، اخم می کردم، تا لحظه ای فراموشت نکنم. / می خواهم بدانی که چگونه در سرمای سوزناکِ زمستان شهر، از گرمای وجودت در یاد و خاطره ام، تب می کردم ، وعرق می ریختم، و مردم این شهر های بی احساس، چگونه به بی خیالی ام نسبت می دادند، و می رفتند. / می خواهم بدانی اینک که به تو می نگرم، می توانم تمامی دیوانگی ام را، در آن کوچه های خالی از یادت، از پشت افکار تمام آن کوچه های بی احساس، حس کنم. / می خواهم بدانی، که چگونه سرمای آن زمستان های سرد، در دل تابستانِ بی خورشید امروزم ، لانه کرده و من را در کنج اتاق تاریکم حبس کرده، و می لرزاند. / واینک من به همه آن احساس های مردم بی احساس ، اعتقاد می آورم، آنگونه که به نبود تو معتقدم، و آنگونه که به نیستی من در آن زمان معتقد بودی. / اینک من از تو ممنونم، که به من فهماندی، هر کسی را در دل خود نگذارم، و به هرعشقی ایمان نیاورم، وچه تلخ فهماندی، آن گونه که هیچ گاه سردی عشق غیر خدایی را فراموش نکنم، وبه تنهایی خالی از عشق زمینی، ایمان بیاورم و قانع باشم. / می خواهم بدانی، که چگونه تو را در دشت خاکی ِذهن و یادم، دفن می کنم، و به خاک می سپارمت، تا بدانی که من هم قدرتی دارم ، قدرتی از جنس خاموشی و فراموشی / ای عشق گریخته ام ، حال که از حفاظت خدای عشق و زیبایی، فرار کرده ای، پس بر قعرِ سیاهیِ ظلمتِ شیطانیِ شب، می سپارمت، /بدرود/
نظرات شما عزیزان: